مادرزاد

مادرزاد

شایگان ابراهیم‌پور

اتاقک باغبان‌ها خیلی کوچک و جمع‌وجور در کنج محوطه‌ی کارخانه کز کرده بود. قوطی کبریتی بود در مقیاسی بزرگ‌تر. آن‌قدر گوشه و کنار بود که به‌راحتی نادیده گرفته می‌شد. تا سوله‌ی نگهداری مرغ‌ها چندصد متری فاصله داشت و از کارخانه فقط بوی فضله به آن‌ها می‌رسید.

 1,706 کلمه

مادرزاد

اتاقک باغبان‌ها خیلی کوچک و جمع‌وجور در کنج محوطه‌ی کارخانه کز کرده بود. قوطی کبریتی بود در مقیاسی بزرگ‌تر. آن‌قدر گوشه و کنار بود که به‌راحتی نادیده گرفته می‌شد. تا سوله‌ی نگهداری مرغ‌ها چندصد متری فاصله داشت و از کارخانه فقط بوی فضله به آن‌ها می‌رسید. یک بار هاشم به شوخی رو به رحمت گفته بود: «یعنی ما اِن‌قدر بدبختیم که از کل کارخونه به این بزرگی خود مرغ که بهمون نمی‌رسه هیچ، رون و سینه و بالش رو بهمون نمی‌دن که هیچ، تخمش هم بهمون نمی‌رسه که هیچ، حتی فضله‌ش هم بهمون نمی‌دن؟ فقط اجازه داریم بو کنیم؟ دست هم نمی‎تونیم بزنیم؟» بعد با رحمت زده بودند زیر خنده و عبدالله پریده بود وسط حرفشان و لبش را گزیده بود که: «ناشکری نکنید ان‌قدر. خدا بزرگه. همین رو هم خیلی‌ها ندارن.» هاشم پرسیده بود: «عن مرغ رو می‌گی؟» عبدالله با کمک ابروهایش چروک‌های چند لایه پیشانی‌اش را به رخ کشیده و گفته بود: «نه. کار رو می‌گم.» هاشم هم زیر لب زمزمه کرده بود که: «ما که آخرش فرقشون رو نفهمیدیم.» عبدالله زودتر از بقیه لباس‌ کارش را درمی‌آورد. عموماً پشت میز اتاق می‌نشست و گوشه‌ی لبش را می‌گزید. یک بار اما بی‌آنکه لبش را گزیده باشد، بی‌مقدمه تکانی به میز داد که: «به خدا این کارایی که با جلال می‌کنین ظلمه. گناهه. معصیت داره. خدا غضب می‌کنه بهتون.» هاشم همیشه از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، بدون اینکه حتی برگردد یا سر کج کند، پوزخندی ‌زد و گفت: «یه‌جوری می‌گی انگار ما حقش رو ازش گرفتیم! خدا خودش گرفته دیگه. اونه که ظلم کرده نه ما. ما فقط داریم فایده‌ش رو می‌بریم.» بار آخر که رحمت سر به سرش گذاشته بود، جلال بیل را به زمین کوبید و با حرکت تشدیددار دستش و رگ متورم گردنش به رحمت حالی کرد که این یکی دیگر فحش مادر است. بعد از نزدیک به سی سال، همه‌ی اعضای کارخانه می‌دانستند که هر نمود خارجی بدن جلال دقیقاً چه معنایی دارد. همه خوب می‌دانستند وقتی دستش را رو به آسمان عمود می‌کند، طرف حسابش خداست. یا مثلاً وقتی انگشتانش را غنچه می‌کند می‌خواهد چیزی راجع به تخم‌مرغ بگوید. بدن جلال بیشتر از حد مقرر فرق داشت. چشم هر کسی طور مخصوص به خودش توی کاسه می‌گردد. پای هر کسی جوری به گوشه‌‌ی در گیر می‌کند که هیچ پای دیگری نمی‌تواند یا گوش هر آدمی آن‌طوری می‌شنود که دلش می‌خواهد. این فردیت در اعضای بدن جلال واضح‌تر بود. هر کس که اول بار او را می‌دید متوجه قضیه می‌شد. می‌فهمید که انگار کسی زبان نداشته‌اش را با کارد چند تکه کرده و هر تکه را توی یک عضو بدنش جا داده است. نقطه به نقطه‌ی بدنش کسی یا چیزی شده بودند. نه برای کسی یا برای چیزی، دقیقاً خود آن چیز یا آن کس. توی دایره‌المعارف جلال، شصت حکم رحمت را داشت و ساختمان بلند مدیریت وسطی‌ترین انگشت بود وقتی باقی انگشت‌ها خوابیده‌اند. با اینکه تمام کارگرها روی مادرشان حساس‌اند و هر چه پیرتر می‌شوند، حساس‌تر می‌شوند اما رحمت فقط خندید. هر وقت سر به ‌سرش می‌گذاشت، خنده‌اش می‌گرفت. عادت داشت وقتی می‌خندد دستی از بالا به پایین به صورتش بکشد. انگار که دارد وضو می‌گیرد یا چروک‌هایش را صاف می‌کند. چند سال قبل وقتی رحمت تنش خاریده بود و قصد کرده بود تا لج جلال را دربیاورد هاشم پرسیده بود نمی‌ترسد که انبساط و انقباض عضلات جلال، تن پدر مادرش را توی قبر بلرزاند؟ رحمت هم عین بچه‌ها ریخته بود خنده‌اش را ته گلویش و گفته بود: «نه. تو این کارخونه باغبونا از بقیه بدبخت‌ترن و جلال از همه‌ باغبونا بدبخت‌تر. فحش آدمای بدبختم اثر نمی‌کنه. درست مث دعاهاشون.» همان موقع‌ها بود که جلال دوره افتاده بود و هر کس که او و زبان نداشته‌اش را به سخره می‌گرفت، می‌بست به کتک. قدش بلندتر از معمول جامعه‌ی کارگری بود و نسبت به سنی که داشت قدرت بیشتری توی بازوهایش ریخته بودند. اگر به این‌ها انگیزه‌ی انتقام هم اضافه کنید، می‌فهمید که چرا دیگر از آن به بعد کسی سر به سر او نمی‌گذاشت. صدای خردشدن استخوان ساق پای آدمیزاد هنوز توی گوش باغبان‌ها می‌پیچید. از آن زمان به بعد بود که توی کارخانه بیل هم سلاح سرد محسوب می‌شد. اگر وساطت رحمت نبود احتمالاً جلال کارش را هم از دست داده بود. همین هواداری‌های رحمت بود که باعث می‌شد جلال شیطنت‌های احمقانه‌اش را نادیده بگیرد. وقتی رحمت وارد اتاقک ‌شد یک‌راست سمت کمدش رفت. کلید را از بین جوراب و ساق پایش بیرون ‌‌کشید. طوری به رد جامانده‌ی کلید روی پوستش نگاه کرد که انگار اولین بارش است. ناخواسته به آن دستی کشید و با کش جوراب رویش را پوشاند. در کمد را باز کرد و خیره شد به خرت‌و‌پرت‌های داخلش. چند ثانیه بدون اینکه فکری توی سرش بگذرد فقط نگاه کرد. کمد پر بود از پاکت‌های خالی سیگار، قوطی کنسرو، چند لنگه جوراب نه‌چندان نو، یک گلدان و چندتایی سی‌دی که با خطی ناخوانا اسم هایده و مهستی رویش نوشته شده بود. خرت‌وپرت‌های نامربوط دیگر نیز هم خورده بودند توی کمد. تا به حال این‌قدر آشغال‌های کمدش به چشمش نیامده بودند. انگار به آن‌ها عادت کرده بود. همان‌طور که به کارش و کارخانه عادت کرده بود. همان‌طور که به زن و بچه‌هایش. همان‌طور که به بوی تولیدی مرغ‌های چند متر آن‌ورتر. آدم همان لحظه که به چیزی عادت کند انگار آن چیز دیگر وجود ندارد. می‌بیندش اما وجودش را ناخودآگاه نادیده می‌گیرد. احساس کرد که باید کمدش را خالی کند. رحمت پاکت‌های سیـگار را مچالـه ‌کرد و داخـل سطلـی که گوشه‌ی اتـاق بود، ‌ریخت. سرش را که چرخاند دید هاشم و عبدالله دارند سر جلال با هم بحث می‌کنند. هاشم گفت: «شرط می‌بندی؟ من شک ندارم که این بشر مادرزادی لالـه.» رحمت گلدان توی کمد را زیر بغلش زد. چرخید سمت آن دو و بی‌حوصله پرسید: «چه از رَحِم لال باشه چه از طفولیت، مگه فرقی به حالش داره؟» عبدالله گفت: «یعنی چی چه فرقی می‌کنه مرد مؤمن؟ مگه نشنیدی لال مادرزاد خوب نمی‌شه ولی لال تصادف و اتفاق درست می‌شه.» هاشم دستش را انداخت دور گردن عبدالله و گفت: «عبدالله تو این یه مورد داره درست می‌گه. منم شنیدم. تو رادیو هم شنیدم. جلال اگه لال مادرزاد نباشه خوب می‌شه. ولی من مطمئنم که مادرزادی لاله.» عبدالله گردنش را از دور دست هاشم بیرون کشید. بعد از روی صندلی بلند شد و گفت: «آقا من حاضرم قسم بخورم که این زبونش رو تو بچگی قورت داده. اگه دعا بنویسه و نذر حرم عبدالعظیم کنه زبونش تو یه آن باز می‌شه.» هاشم گفت: «بی‌خیال آقاجان! دعا و طلسم و اینا کارگر نیست. اگه مادرزادی نباشه، تنها راه‌حلش ترسه، دوای جلال ترسه. این تو طفولیتش یه چی دیده که دندون به زبون گرفته و ان‌قدر فشار داده تا نطقش خشک شده. تو رادیو می‌گفت با ترس می‌شه زبون آدم لال رو برگردوند. خودم با همین گوش‌هام از رادیو شنیـدم.» رحمت با دقت به گوش‌های هاشم نگاه کرد. پیش خودش فکر کرد نکند به آن‌ها هم عادت کرده باشد. وقتی مطمئن شد گوش‌های جلال همان گوش‌های دیروزند گفت: «اگه مادرزادی باشه چی؟» هاشم پشت گوشش را خاراند و گفت: «نه. لال مادرزادی هیچ‌وقت درست بشو نیست. ببین، من می‌گم از اول لال بوده، عبدالله می‌گه زمان بچگی لال شده. من می‌گم باید بترسونیمش. هم فاله هم تماشا. اگه به حرف اومد می‌فهمیم مادرزادی نبوده و اولین دکتر باغبونای تاریخ می‌شیم. ولی اگه به حرف نیومد، می‌فهمیم که زبونش رو تو رحم مادرش جا گذاشته و من درست می‌گم، قبول؟» رحمت که داشت آخرین آشغال‌های کمدش را بیرون می‌کشید گفت: «هاشم کسی که شصت سال حرف نزده هیچ‌جوره از این به بعدش هم حرف نمی‌زنه.» هاشم طوری که انگار تنها مخاطبش او باشد توی چشم‌های رحمت زل زد و گفت: «نکنه ترس رو دست‌کم گرفتی؟ آدم وقتی بترسه هرکاری می‌کنه.» رحمت به‌زور چشم‌هایش را از نگاه هاشم کند و به آفتاب که داشت خیلی آرام پشت شمشادها قایم می‌شد نگاه کرد و گفت: «اصلاً از این به بعد چه نیازی به حرف‌زدن داره؟ این‌که دیگه عمرش رو کرده.» هاشم بدون توجه به بی‌خیالی رحمت گفت: «حداقلش اینه که اگه به حرف بیاد یه بار بدون استفاده از دستش می‌تونه بگه تخم‌مرغ. یه بار از ته دل می‌تونه به تو فحش بده یا چه می‌دونم، قبل مرگش می‌تونه بگه من بدبختم. می‌خوای این شانس رو ازش بگیری؟» رحمت سرش را به سمت بالا تکان داد که یعنی نه. عبدالله که عین بچه دبستانی‌ها داشت به حرف‌هایشان گوش می‌داد خیلی آرام پرسید: «خوب حالا چه‌جوری می‌خواین بترسونیدش؟» رحمت که گردگیری کمدش را با موفقیت تمام کرده بود، دستش را توی هوا چند باری به هم زد و گفت: «ببینین، این کمد خیلی بزرگه. یه آدم درسته توش جا می‌شه.» بعد عین بچه‌ها برای اینکه جمله‌ی آخرش را ثابت کند پرید توی کمد و داد زد: «دیدین گفتم؟» بعد به‌زور در کمد را بست و زیر لب گفت: «اینم از این.» هاشم از روی صندلی بلند شد و رفت روبه‌روی کمد ایستاد. خیره به کمد گفت: «عبدالله! می‌دونی اون روز تو رادیو چی می‌گفت؟ می‌گفت که ترس وقتی اتفاق می‌افته که با چیزی که انتظارش رو نداری روبه‌رو بشی. حالا بگو ببینم کدوم آدم لالی انتظار داره که بعد یه روز کاری سخت تو کمدش رحمت رو ببینه؟» چند ثانیه‌ای سکوت در اتاق حاکم شد. رحمت از لای روزنه‌های کمد خوب می‌دید که نور خورشید دیگر رمقی برای ورود به کمد ندارد. حس کرد صدای او هم زورش نمی‌رسد تا از در فلزی کمد عبور کند و به گوش دیگران بـرسـد. عبدالله پرسید: «داری جدی می‌گی هاشم؟ یعنی می‌گی رحمت همین‌جوری بره تو کمد جلال و بترسوندش؟» هاشم زد زیر خنده و گفت: «بچه شدی؟ تو شوخی سرت نمی‌شه؟ همین‌جوری که نه! به نظرم لخت شه بهتره. پیرمردها وقتی لخت می‌شن ترسناک‌ترن. لخت مادرزاد بره تو کمد. رحمت تو موافقی؟» رحمت چند ثانیه گشت و وقتی سرانگشتانش را پیدا کرد، در کمد را باز کرد و گفت: «من حرفی ندارم.» قرار مشخص شده بود و نقشه خیلی ساده‌تر از این حرف‌ها بود. هاشم و عبدالله از اتاقک بیرون زدند تا جایی دورتر منتظر آمدن جلال بمانند. جلال کلنگش را میان شمشادها کشید. شمشادها انگار که ترسیده باشند خودشان را کنار کشیدند تا جلال راهش را به سمت اتاقک پیدا کند. حالا آسمان کاملاً خورشید را از دست داده بود. جلال وارد اتاقک شد. یک‌راست رفت سمت کمدش تا کلنگش را بگذارد و برود پی زندگی‌اش. در کمدش را که باز کرد یکهو رحمت مثل فنری نو، لخت مادرزاد بیرون پرید. شمشادها از پنجره، کلنگی را دیدند که بی‌وقفه داخل اتاقک بالا و پایین می‌شد. چند روز بعد در مراسم ختم رحمت وقتی هاشم و عبدالله به هم رسیدند، هاشم آرام زیرگوش عبدالله گفت: «دیدی گفتم، مادرزادیه!»

+

با ما در تماس باشـید

+

با ما در تماس باشـید

همراه
تلگرام
واتس‌اپ
+989211884979
+

مغازه

به زودی در مغازه‌ی هیچا آثار و تولیدات تجسمی و دست‌ساز اعضای کارگاه کمدلباس عرضه می‌شود. چنانچه عضو دوره‌های پیشین کارگاه هستید و در صورت تمایل به ارائه‌ی آثار خود در این مغازه، برای تکمیل اطلاعات کاربری خود‌ به برگه‌ی ثبت نام مراجعه نمایید.

+

اتاق فکر

در صورت تمایل به حضور در اتاق فکر پروژه‌های هیچا، برای تکمیل اطلاعات کاربری خود‌ به برگه‌ی ثبت نام مراجعه نمایید.

+

به زودی....

+

سبد مطالعه

0
ردیفعنوانریختاروضعیت اعتبار

مقررات و ضوابط ثبت‌نام دوره‌ی کمدلباس:

  1. حضور هنرجویان پانزده دقیقه پیش از شروع کارگاه الزامی است.
  2. حضور همراه در کارگاه ممنوع است.
  3. کارگاه در قبال اموال همراه هنرجویان هیچ‌گونه مسئولیتی نخواهد داشت.
  4. هنرجو موظف به حضور مرتب در کارگاه طبق برنامه تعیین شده و انجام اتودهای جاری کارگاه خواهد بود.
  5. غیبت هنرجو موجب محروم شدن وی از آن جلسه خواهد شد. چنانچه هنرجو بیشتر از دو جلسه از دوره را غیبت نماید از ادامه‌ی شرکت در دوره محروم خواهد شد.
  6. پس از ثبت نام استرداد شهریه دریافت شده و همچنین انتقال به شخص دیگر به هیچ‌وجه میسر نخواهد بود.
  7. هنرجو می‌پذیرد ضبط و انتشار هرگونه صوت، عکس و ویدیو از محتوی کارگاه ممنوع است.
  8. هنرجو می‌پذیرد حقوق مادی و معنوی آثار تولید شده در کارگاه متعلق به خانه خلاقیت هیچا است و هرگونه نشر، چاپ یا اجرای آن منوط به اخذ مجوز از مدیریت مجموعه خواهد بود.