انقلاب

انقلاب

تکتم پسندیده

انعکاس صورتش شد بوکوفسکی روی جلد کتاب آویزان از نخ، پشت ویترین کتابفروشی اما بدون ‌لبخند. با کیسه‌ی توی دستش مثل کمان به سمت چپ قوس برداشته بود. توی ذهنش سه ماه اجاره‌ی عقب‌افتاده‌ی خانه، بدهی‌های پشت هم و حتی کوچک‌ترین خریدهای خانه را مرور می‌کرد.

 723 کلمه

انقلاب

انعکاس صورتش شد بوکوفسکی روی جلد کتاب آویزان از نخ، پشت ویترین کتابفروشی اما بدون ‌لبخند. با کیسه‌ی توی دستش مثل کمان به سمت چپ قوس برداشته بود. توی ذهنش سه ماه اجاره‌ی عقب‌افتاده‌ی خانه، بدهی‌های پشت هم و حتی کوچک‌ترین خریدهای خانه را مرور می‌کرد. پسری با چند پاکت سیگار جلویش سبز شد و پشت هم تکرار کرد: «سیگار، آقا سیگار بدم؟ هر چی که بخوای، مارلبرو اصل، وینستون، کنت.» و بعد رفت سمت بساط سیگارهایش. شهریار دستی روی موهای بلندش که تا روی گردن مدادی‌اش را گرفته بود، کشید. گوشه‌ی سبیلش را جوید، مکث کرد. به خودش قول داده بود که نخ‌های روزانه‌ی سیگارش را کم کند. نه به خاطر سلامتی‌ که دیگر برایش اهمیتی نداشت. به خاطر هزینه‌ها و از‌دست‌دادن کار نوشتنش در مجله و فشاری که توی این ماه‌ها فهیمه را هر روز لاغرتر و پیرتر می‌کرد. خیلی وقت بود که نمی‌پرسید: «کار پیدا کردی؟» رخوتی توی تن فهیمه بود که گه‌‌گاه به زمستان نسبتش می‌داد. رخوتی که کلماتش را کمتر و کمتر می‌کرد و سکوتش را بیشتر. شب‌ها، دیگر از خیال‌‌بافی و زندگی‌ای که قصد ساختنش را داشتند توی گوش شهریار زمزمه نمی‌کرد. خیلی وقت بود بینشان سکوت تاب می‌خورد. فقط گاهی انگشتان زمخت و مردانه‌اش را روی بدن فهیمه می‌کشید، بی‌‌هیچ پاسخی. نگاهش به مارلبرو بود و گفت: «سه نخ بهمن کوچیک.» جاسیگاری چرمی کهنه‌ را از جیبش در‌آورد، همان که رویش اسم خودش، فهیمه و تاریخ ازدواجشان هر روز کم‌رنگ‌تر می‌شد. دو نخ را توی جاسیگاری گذاشت و نخ دیگر را روی لبش و کبریت کشید. به خودش فکر کرد که کاری جز نوشتن بلد نبود. بارها تلاش کرده بود، اما هیچ. چشم‌هایش یخ‌زده بود. او عاشق اولین پک سیگار و طعم تلخ و شیرینش بود. سیگارش فرق می‌کرد اما مـزه‌ی پک اول همـه‌ی سیگارها تنها شباهتشان برای او بـود. جلوی پاساژ صفوی ایستاد. ته‌سیگارش را زیر پاش له کرد و یک‌راست رفت توی کتابفروشی. کیسه‌ی کتاب‌ها را روی میز گذاشت و گفت: «کتاب خریدارین؟» فروشنده کتاب‌های دستش را توی قفسه جا داد. خلط گلویش را بالا کشید و همان‌طور که کتاب‌ها را وارسی می‌کرد، گفت: «اینجا رو ببین، خرید چه فایده‌ای داره وقتـی فـروش نـداریـم.» شهـریـار خیره مانـد به قفسـه‌های تلنبارشـده از کتاب و نرمه‌ی خاک رویشان. همه‌ی کتاب‌ها محکم همدیگر را بغل کرده بودند که مبادا یکی سقوط کند، سقوطی که همه‌ی آن‌ها را با هم پایین می‌کشید. عناوین کتاب‌ها مهم نبود. همه توی هم چپانده شده بودند. فروغ چسبیده به کامو و تعبیر خواب از مؤدب‌پور و همینگوی جلو زده بود. سمفونی مردگان بین شفای زندگی و چگونه ثروتمند شوید داشت خفه می‌شد. شاملو تکیه داده به عصایش، خمیده‌تر، رنگ‌پریده‌تر و پیرتر از زمان مرگش به نظر می‌رسید، آیدا سر بر شانه‌اش چشم به نا‌کجایی دوخته بود. آرامشی داشت که حتی صد‌اها و شلوغی انقلاب هم نمی‌توانست آن را به هم بزند. شهریار نگاهش را روی موزاییک‌های چرک‌مرده‌ی کف مغازه کشید و بیرون رفت. بیرون پاساژ ایستاد. نفس عمیقی کشید. خسته بود از شنیدن قیمت‌های اندک برای کتاب‌هاش یا جمله‌ی خرید نداریم. نخ دوم را روشن کرد. راسته‌ی پیاده‌رو را گرفت، مدام فکر می‌کرد و موزاییک‌ها را می‌شمرد. کاغذی ته کفشش چسبید. خم شد و کاغذ را کند. انقلاب پر بود از برگه‌های تبلیغات. صدای پسر بساط کرده نزدیک‌تر ‌شد. این پا و آن پا کرد. با خودش اسم کتاب‌های پشت ویترین را بلندبلند تکرار می‌کرد. می‌خواست فکری را از ذهنش دور کند اما لیست بدهی‌ها و ردیف طلبکارها سنجاق شده بودند به مغزش. خسته‌تر از آن بود که بتواند تصمیم دیگری بگیرد. کیسه‌ی کتاب‌ها را داد دست راستش و قدم‌هایش را تندتر‌ کرد. روبه‌روی بساط پسر سیگارفروش ایستاد. زل زد به دهانش که داشت داد می‌زد. مردد بود. چند بار به اطراف نگاه ‌کرد. خودش را جمع‌وجور کرد. دکمه‌های پالتویش را بست. گوشه‌ی یقه‌اش را تا نرمی گوش‌هایش بالا کشید. رفت دو قدم دورتر از پسر، درست زیر تابلوی خیابان انقلاب ایستاد. کیسه‌ی توی دستش را خالی کرد روی زمین و کتاب‌ها را رویش‌ چید. پسر ساکت شد. زل زد به شهریار و کتاب‌هایش. شهریار سرش را پایین انداخته بود، به اطراف و آدم‌ها نگاه نمی‌کرد. پسر خندید و دوباره داد زد. شهریار آخرین تکه‌ی شامی را لای نان پیچید و گذاشت توی دهانش. کبریت کشید و زل زد به چشم‌های تیله‌ای فهیمه که آتش سرخشان کرده بود. دود سیگار را یک‌جا کشید توی ریه‌هایش. صورتش را برد تا لب‌های خیس فهیمه، نزدیک‌تر، بعد درست وقتی که داشت فهیمه را می‌بوسید با چشم‌هایش شروع کرد به شمردن کتاب‌های توی کتابخانه‌ی پشـت سر فهیمـه.

+

با ما در تماس باشـید

+

با ما در تماس باشـید

همراه
تلگرام
واتس‌اپ
+989211884979
+

مغازه

به زودی در مغازه‌ی هیچا آثار و تولیدات تجسمی و دست‌ساز اعضای کارگاه کمدلباس عرضه می‌شود. چنانچه عضو دوره‌های پیشین کارگاه هستید و در صورت تمایل به ارائه‌ی آثار خود در این مغازه، برای تکمیل اطلاعات کاربری خود‌ به برگه‌ی ثبت نام مراجعه نمایید.

+

اتاق فکر

در صورت تمایل به حضور در اتاق فکر پروژه‌های هیچا، برای تکمیل اطلاعات کاربری خود‌ به برگه‌ی ثبت نام مراجعه نمایید.

+

به زودی....

+

سبد مطالعه

0
ردیفعنوانریختاروضعیت اعتبار

مقررات و ضوابط ثبت‌نام دوره‌ی کمدلباس:

  1. حضور هنرجویان پانزده دقیقه پیش از شروع کارگاه الزامی است.
  2. حضور همراه در کارگاه ممنوع است.
  3. کارگاه در قبال اموال همراه هنرجویان هیچ‌گونه مسئولیتی نخواهد داشت.
  4. هنرجو موظف به حضور مرتب در کارگاه طبق برنامه تعیین شده و انجام اتودهای جاری کارگاه خواهد بود.
  5. غیبت هنرجو موجب محروم شدن وی از آن جلسه خواهد شد. چنانچه هنرجو بیشتر از دو جلسه از دوره را غیبت نماید از ادامه‌ی شرکت در دوره محروم خواهد شد.
  6. پس از ثبت نام استرداد شهریه دریافت شده و همچنین انتقال به شخص دیگر به هیچ‌وجه میسر نخواهد بود.
  7. هنرجو می‌پذیرد ضبط و انتشار هرگونه صوت، عکس و ویدیو از محتوی کارگاه ممنوع است.
  8. هنرجو می‌پذیرد حقوق مادی و معنوی آثار تولید شده در کارگاه متعلق به خانه خلاقیت هیچا است و هرگونه نشر، چاپ یا اجرای آن منوط به اخذ مجوز از مدیریت مجموعه خواهد بود.