درست وقتی کار این شماره از جزوه تمام شد و رفتم که بخوابم، تهران را زدند. همهچیز در یک آن عوض شد. نور و صدا بود که آسمان را سوراخ میکرد و بعد، سکوت. قلب این شماره، همانجا ایستاد. بین تردید، و بعدترش بین ماندن یا رفتن: «چند روزی مسئله این بود» و هر روز، زور ماندن به رفتن میچربید.
در خلوت تهران دوباره برگشتم به خواندن قصهها؛ جایی در قصهی باران تابستان کنار انگورها بودم که دوباره زدند، اینبار نزدیکتر. و من بیدرنگ به قصهها پناه بردم.
قصه، امنترین پناهگاه جهان است.
قصه عین تاریکخانه عکاسی است. ثبت و تصویر نوری است که میتابد. نه صرفا واکنش، که شکلی از ایستادگی است. این شماره از دل یک جنگ گذشته است، جنگ با سایههایی که به جان زندگیمان افتادهاند. جنگ با اینهمه سایهی «ضدآفتاب».
مریم، بنفشه، فائزه، لاله، علیرضا، مرجان، ایلیا، انیسا، فاطمه، مهدی، صبا و سنا در قصههای این شماره چراغگردانی میکنند تا شاید گوشهای از روشنایی این روزهای تاریک باشند. این قصههای برآمده از زندگی و رویا، پیشکش اوقات شما.