مافات

مافات

نیلوفر پازوکی

چقدر دیگر می‌شود ادامه داد؟ چقدر دیگر می‌توان روی گوری گریست که از لای سنگش شبدرهای چهارپر روییده‌اند؟ چطور می‌توان زنده بود، زنده ماند، در حالی‌که یک نکبت دارد دیواره‌های قلبت را با هر چه در توان دارد می‌شکافد تا فریاد بزند، تا به همه بگوید تو چه‌جور آدمی هستی.

 1,481 کلمه

مافات

چقدر دیگر می‌شود ادامه داد؟ چقدر دیگر می‌توان روی گوری گریست که از لای سنگش شبدرهای چهارپر روییده‌اند؟ چطور می‌توان زنده بود، زنده ماند، در حالی‌که یک نکبت دارد دیواره‌های قلبت را با هر چه در توان دارد می‌شکافد تا فریاد بزند، تا به همه بگوید تو چه‌جور آدمی هستی. چه‌جور تکه‌ای از خودت را به چند لحظه آرامش بیشتر فروخته‌ای. چند لحظه آرام‌ماندن زیر بار نگاه آدم‌های دیگر. حاجی همه‌ی این‌ها را در ذهنش این طرف و آن طرف می‌کرد، اما هنوز نفس می‌کشید، راه می‌رفت و در کل زنده بود. هر چند که جایی در وجودش، این‌طور نمی‌خواست. خیلی وقت بود که فکر می‌کرد برود اطراف شهر، این‌قدر داد بزند تا بلکه آن‎همه تنهایی توی تنش بیرون بریزد. بریزد بیرون و توی دشت بزرگی برود به درک. این‌‌قدر داد بزند تا یکی پیدا شود بیاید محکم بزند توی صورتش و مطمئنش کند خودش است. او هنوز آقا حاجی است و خواب هم نیست. اتفاقاً خودش هم بوده که آن روز گفته بود: «این، این یکی.» حالا روی چهارپایه‌ی‌ کنار دخلش نشسته بود و به هیچ‎کدام از قسمت‌های خودش باور نداشت. چند هفته مانده تا سررسید صاف‌کردن بدهی‌اش، حاجی خودش را می‌خورد که  فقط بی‌آبرو نشود. اما نمی‌دانست چطوری. معلق بین زمین و آسمانی که حالا خیلی تنگ شده بود. آقا حاجی همه‌جا را پی اثری از دخترش گشته بود و تنها کاری که می‌توانست بکند، انتظارکشیدن بود. دو روزی می‌شد که اَسما می‌خواست بیاید، اما هیچ کجا هیچ خبری از او نبود. آقا حاجی از آن مردهایی بود که همیشه لبخند می‌زد اما در واقع داشت له می‌شد. بدبختی‌هایش دیوار شده بود رفته بود بالا و دور تا دورش را پوشانده بود و بعد یک‌مرتبه ریخته بود روی سرش. اما باز لبخندش را سفت چسبیده بود. هیچ‌کس، حتی خودش هم نمی‌دانست اگر چاره‌ی دیگری داشت هم همین کار را می‌کرد یا نه. سال‌ها پیش آمده بود برق و یک مغازه‌ی نه‌چندان بزرگ سر نبش گرفته بود و دیگر همان‌جا مانده بود. بعدتر که امانه را به زنی گرفت. اتاق بالای مغازه را برای خودشان برداشت. اول‌ها که آمده بود برق، برخلاف رسم آن موقع‌ که مردم فوری دمخور هم می‌شدند، زیاد با کسی حشرونشر نداشت. هیچ‌کس نمی‌دانست اهل کجاست. کس‌وکارش کجایند و حتی اسم واقعی‌اش چیست. در محل پیچیده بود که از انگلیس آمده، برای همین هم خرت‌و‌پرت‌هایش را که می‌خواست بدهد دست مشتری، می‌پیچید لای روزنامه‌ی خارجی. بعد از ازدواجشان هم مدتی چو افتاده بود که بچه‌دار نمی‌شوند. اسما که به دنیا آمد، همهمه‌ها خوابید. اسما برای حاجی و امانه، یک نعمت بود، شکوفه‌ی انار که به همه‌چیزشان رنگ دیگری ‌داد. رنگ عشق و امیدواری، آن‌قدر امیدوار که بتوان با هر چیزی کنار آمد و زندگی را ادامه داد. حتی با خود اسما. او دختری زیبا و زبر و زرنگ بود و از دنیا، بیشترینش را می‌خواست. و تصورکردن چنین کسی در جایی مثل محله‌ی برق، کنار امانه و حاجی، که حالا شاید هم کمی خارجی بودند، کار سختی نیست. این ترکیب احتمالاً تنها یک نتیجه دارد و آن هم سرکشی است. اسما سرکش بود و گاهی هم سرجنگ داشت. اما نه مثل بقیه‌ی دختر پسرهایی که در چنین وضعیتی هستند، چیزها را طور دیگری می‌خواست. با کوچکی دخل آقا حاجی و روگرفتن امانه و قدیمی‌بودن محله که کاری نداشت. این چیزها خیلی وقت بود که برای اسما حل‌شده به حساب می‌آمد، از بچگی شاید. از همان وقتی که تنهایی با خودش حرف می‌زد و بازی می‌کرد. قاطی صحبت آدم‌بزرگ‌ها می‌شد و خودش را می‌چلاند که از چیزهایی سردرآورد. او برای خودش، در خلوت کوچکش و بروبیای بعضاً توخالی محله، یک‌جورهایی دنیادیده حساب می‌شد و یاد گرفته بود زندگی به این‌جور چیزها نیست. یاد گرفته بود باید آن پنجره‌ی بالایی را برای نگاه‌کردن به اطرافش بردارد برای خودش. همین شده بود که زرق‌وبرق‌های دنیا را کنار زده بود و فقط دلش پریدن را می‌خواست. دوست داشت از همان بالاها سرُ بخورد روی آسمان و ببیند همه‌چیز چه شکلی است. دوست داشت آقا حاجی بالاخره هر جور که شده اجازه‌اش را بدهد. موافقت کند تا اسما پایش را کمی آن طرف‌تر بگذارد. مثلاً انزلی. پایش را بگذارد میان آب‌های شمالی و بتواند این دریا را با آن یکی تاخت بزند. بعد آخر هفته‌ها را تا رشت براند، برود سبزه‌میدان و قل بخورد بین هزارجور رنگ و بو از بهشت. برای خودش کنار بلوط‌ها بپلکد و چندتایی را بردارد برای عصر و آتش روی شن‌های ساحل. اسما این را می‌خواست، مستقل‌بودن را. پول‌هایش را جمع کرده بود و قرار داشت بعد از چند سال بالا‌وپایین‌کردن حساب‌های شرکت نفت، بزند به راه و خودش را برساند به آن طرف آب. کارمند شرکت بود اما خودش و همه‌ی آدم‌های اطراف می‌دانستند که اینکاره نیست. هر روز که می‌رفت اداره، انگار که انداخته باشندش توی یک قوطی کنسرو کوچک، چیزی به دیواره‌های تنش فشار می‌آورد و نفسش را می‌برید. رمق نداشت که بتواند خودش را بچپاند در چهارچوبی که دیگران برایش ساخته بودند. دوام آورده بود چون می‌دانست که بعدتر ممکن است، تازه فقط ممکن است بتواند با پس‌اندازش یکی از آن خانه‌های‌حیاط‌دار را از آن خودش کند. از آن‌ها که لای سنگ‌هایش شبدر جوانه زده؛ شبدر چهار‌پر که آدم را به آرزویش می‌رساند. این‌قدر دلش خانه‌اش را می‌خواست که یواشکی داده بود یکی از همان شبدرها کوبیده بودند روی شانه‌اش. هرچند که بعدتر امانه فهمید و بعد هم صاف گذاشت کف دست حاجی و گفت که بیا ببین دخترمان چه خارجی شده و داده است برایش خال کوبیده‌اند روی شانه‌اش. بعدش هم ماجراهایی درست شد که خب زود خوابید. آقا حاجی از آن‌ها نبود که دادوقال راه بیندازد و پا بکوبد زمین و با شلوغ‌بازی مخالفتش را اعلام کند. فقط چشمانش را هم گذاشته بود و گفته بود نه. یک نه‌ محکم و کمی هم عصبانی. که یعنی اصلاً چطور می‌توانی، چطور دلش را داری که من و امانه را به حال خودمان بگذاری؟ حالا؟ دو سالی می‌گذشت از وقتی یک ماشین با سرعت خودش را کوبانده بود به امانه و بعد راهش را کشیده و رفته بود. برای ساعت‌هایی همان‌طور مانده بود تا پیدایش کرده بودند. دکترها هم مثل اغلب وقت‌ها، «اگر زودتر آورده بودینش این‌طور نمی‌شد» را تحویلشان دادند. بی‌حرکت افتاد یک گوشه و فقط قاچاقی و زورکی نفس می‌کشید. فقط نفس می‌کشید، نه حتی کمی بیشتر. اوایل اسما و حاجی پرستارش شدند. بعد که خستگی قدری روی تن حاجی نشست، اسما خواست تا برای امانه پرستاری بگیرند. اسما واقعاً هم راست می‌گفت. مادرش هیچ نیازی به او نداشت. ولی خب، خوب بهانه‌ای داده بود دست حاجی که نگذارد او به آرزویش برسد. حالا به خاطر امانه حاجی این‌قدر توی خرج افتاده بود که یک قرض چاق بالا آورد. دیگر دری نبود که باشد و حاجی نزده باشد. مانده بود یک خانه با سند وقفی و یک امید واهی به پس‌انداز اسما. گفته بود: «عوض اینکه پول رو پول بذاری بری اون سر دنیا، پس‌اندازت رو بیار وسط یه کم از این بدهی رو صاف کنم. به همه‌ی محل بدهکارم. همه منتظرن این یه ذره مغازه رو بفروشم و طلبشون رو بدم. بعد اون وقت از کجا بیارم بخوریم؟ هیچ‌جا». این‌ها را تلفنی از اسما خواهش کرده بود. همه‌چیز همیشه چطور پیش می‌رود؟ آن‌طور که ما می‌خواهیم؟ نه. آن شکلی که یک نفر دیگر جایی در دورترین ستاره‌ها بخواهد. این‌بار هم همین شد. چرخ روزگار آن طرفی چرخید که خانواده‌ی کوچک حاجی نمی‌خواستند. شاید هم می‌خواستند و خودشان هنوز خبر نداشتند. حالا چند هفته مانده تا سررسیدن موعد طلبش، حاجی خودش را می‌خورد که بی‌آبرو نشود. اما چطوری‌اش را نمی‌دانست. سه چهار ساعت از وقتی که قرار بود اسما برسد خانه می‌گذشت و خبری هم نبود. آقا حاجی این‌جور وقت‌ها توی قلبش خدا را شکر می‌کرد که امانه تقریباً نیست تا ببیند و نگران شود. اما خب او مجبور بود جای هر دو نفرشان دلشوره بگیرد. شب شد. حتی فردا هم شد اما اسما تلفنش را جواب نداد و نیامد. نیست شده بود. دو روز با بلاتکیفی گذشت تا اینکه تلفن تکانی به خودش داد و زنگ خورد. کسی از حاجی خواسته بود تا خودش را برساند سردخانه. آنجا از او خواسته بودند تا اسما را از بین جنازه‌ی دو دختر شناسایی کند. وارد سردخانه که شد بوی عجیبی همه‌ی جانش را سوزاند. با کمک سربازی راهش را به سمت تخت‌ها پیدا کرد. در همان نگاه اول اسما را دید. آرام روی تخت دراز کشیده بود. هنوز یک شبدر چهارپر روی شانه‌اش سبز بود. آقا حاجی از آن مردهایی بود که همیشه لبخند می‌زد اما در واقع داشت له می‌شد. امانه زمین‌گیر شد و او هنوز آرام لبخند می‌زد. اسما سر لجبازی برداشت و او هنوز لبخند می‌زد. حالا اما چیزی در نگاهش و میان لب‌هایش خاموش شده و چرتکه‌اش صفر شده بود. حاجی از جایی در دورترین نقطه‌ی چشمش، شروع به مردن کرده بود. شاید از همان وقتی که از سرباز شنیده بود چقدر دلار و سکه همراه اسما بوده است. شاید از همان وقتی که فهمیده بود تا هفته دیگر می‌توانست همه‌ی‌ آن‌ها را از دادگاه تحویل بگیرد. شاید از همان لحظه که حاجی با دست‌هایش پارچه را روی صورت اسما کشید و گفت: «این، این یکی»، شاید توی همان لحظه حاجی در دورترین نقطه‌ی چشمش شروع به مردن کرد.

+

با ما در تماس باشـید

+

با ما در تماس باشـید

همراه
تلگرام
واتس‌اپ
+989211884979
+

مغازه

به زودی در مغازه‌ی هیچا آثار و تولیدات تجسمی و دست‌ساز اعضای کارگاه کمدلباس عرضه می‌شود. چنانچه عضو دوره‌های پیشین کارگاه هستید و در صورت تمایل به ارائه‌ی آثار خود در این مغازه، برای تکمیل اطلاعات کاربری خود‌ به برگه‌ی ثبت نام مراجعه نمایید.

+

اتاق فکر

در صورت تمایل به حضور در اتاق فکر پروژه‌های هیچا، برای تکمیل اطلاعات کاربری خود‌ به برگه‌ی ثبت نام مراجعه نمایید.

+

به زودی....

+

سبد مطالعه

0
ردیفعنوانریختاروضعیت اعتبار

مقررات و ضوابط ثبت‌نام دوره‌ی کمدلباس:

  1. حضور هنرجویان پانزده دقیقه پیش از شروع کارگاه الزامی است.
  2. حضور همراه در کارگاه ممنوع است.
  3. کارگاه در قبال اموال همراه هنرجویان هیچ‌گونه مسئولیتی نخواهد داشت.
  4. هنرجو موظف به حضور مرتب در کارگاه طبق برنامه تعیین شده و انجام اتودهای جاری کارگاه خواهد بود.
  5. غیبت هنرجو موجب محروم شدن وی از آن جلسه خواهد شد. چنانچه هنرجو بیشتر از دو جلسه از دوره را غیبت نماید از ادامه‌ی شرکت در دوره محروم خواهد شد.
  6. پس از ثبت نام استرداد شهریه دریافت شده و همچنین انتقال به شخص دیگر به هیچ‌وجه میسر نخواهد بود.
  7. هنرجو می‌پذیرد ضبط و انتشار هرگونه صوت، عکس و ویدیو از محتوی کارگاه ممنوع است.
  8. هنرجو می‌پذیرد حقوق مادی و معنوی آثار تولید شده در کارگاه متعلق به خانه خلاقیت هیچا است و هرگونه نشر، چاپ یا اجرای آن منوط به اخذ مجوز از مدیریت مجموعه خواهد بود.