سُفره

سُفره

تکتم پسندیده

قیافه‌ی دخترک باز توی سرش تکان خورد. چقدر دست‌هایش ظریف بود. موهایش بلند و خرمایی. زری چقدر خوشش آمده بود. موقع شستنشان دست انداخته بود لابه‌لایشان و آرزو کرده بود، کاش موهای دخترشان همین‌طور مثل موج دریا بشود.

 848 کلمه

سُفره

قیافه‌ی دخترک باز توی سرش تکان خورد. چقدر دست‌هایش ظریف بود. موهایش بلند و خرمایی. زری چقدر خوشش آمده بود. موقع شستنشان دست انداخته بود لابه‌لایشان و آرزو کرده بود، کاش موهای دخترشان همین‌طور مثل موج دریا بشود. صابون را کشیده بود روی پوست شیشه‌ای و بلوری تن دختر که مویرگ‌های زیرش می‌رقصیدند. کف مثل تور عروس تنش را پوشانده بود. با کفگیر آرام کف‌های روی مرغ در حال جوش را گرفت. بعد کمی آبجوش ریخت روی همه‌ی زعفران‌هایی که خانم‌جان سوغاتی از مشهد آورده بود. درش را بست و گذاشت روی سماور. می‌خواست ضیافتش کم و کسری نداشته باشد. خیلی خوب می‌دانست چلومرغ فقط با زعفران است که اعیانی می‌شود. پیاز داغ را توی قابلمه‌ی آش ریخت و هم زد. یاد اولین روزهایی افتاد که ویار داشت و مدام عق می‌زد. بیچاره هاجر دو ماه سر کار جور نبود زری را کشیده بود تا ویارش تمام شود. چه حیف امروز نبود تا سر سفره‌ی ابوالفضل بنشیند و با خیال راحت تلافی دو ماه هول‌هولکی نهار‌خوردن‌هایش را درآورد. سبزی‌ها را ریخت توی سینی و با چاقو افتاد به جانشان، بوی سبزی‌ها که بلند شد دوباره ویار کرد. مشت کرد توی سطل سدر و زیر دماغش گرفت. عمیق نفس کشید. گفت: «هاجر دلم می‌خواد مثل سبزی مشت‌مشت بخورم.» هاجر گفت: « ویار داری.» سدر را ریخت توی آب، هم زد و روی بدن دخترک خالی کرد. خم شد و موهایش را بو کشید. هاجر گفت: «زده به سرت دختر نکن.» زری گفت: «ببین هاجر بو گُل می‌ده، بو کن، مثل فرشته‌ها می‌مونه انگار زمینی نیست.» هاجر گفت: «بیچاره مادرش.» دانه‌های بلـور کافور روی سینه و شکم دخترک توی قطـره‌های آب می‌رقصیدند. تلفن بی‌امان زنگ می‌خورد. زری خودش را به اتاق رساند. خانم‌جان بود، با صدای گرفته و خش‌دار که انگار توی گلوی پیچ‌درپیچ تلفن گیر کرده بود. زری گفت: «خانم‌جان کاش می‌اومدین، هم چند روز پیش ما تهران بودین حال و هواتون عوض می‌شد، هم سر سفره بودین.» خانم‌جان گفت: «می‌اومدم خدای نکرده تو هم می‌گرفتی، تو هم تو راهی داری.» برنج در حال جوش سر رفت و روی گاز ریخت. زری خودش را به آشپزخانه رساند. برنج را ریخت توی آبکش، بخار روی پنجره‌ی آشپزخانه نشست. هاجر رفت سمت پنجره و پرده را کنار زد. گفت: «مادرش خواسته برای آخرین بار صورتش رو ببینه.» زری پارچه‌ی سفید را از روی صورت دخترک کنار کشید و سرش را به سمت پنجره برگرداند. زن چسبیده بود به شیشه با صورت بهت‌زده، نه گریه می‌کرد، نه شیون و زاری. زل زده بود به چشم‌های دخترش، زیر لب لالایی می‌خواند. کم‌کم مثل بخار آب روی شیشه سُر خورد. دو زن دیگر زیر بغلش را گرفتند و بردند. رد دست‌هایش روی شیـشه جا ماند. زری پارچـه را روی صورت دخترک کشید. بالای سر و پایین پاها را محکم گره زد. کیسه‌ی شکلات‌ها را باز کرد و توی ظرف ریخت. بشقاب و کاسه‌ها را چید. سبدهای سبزی را چهار طرف سفره گذاشت. یاد حرف آن روز عصمت‌خانم توی سبزی‌فروشی افتاد. عصمت‌خانم گفته بود: «خوبه آدم همه‌جا یه پارتی داشته باشه حتی تو غسالخونه، والا به درد آدم می‌خوره. زری‌خانم جون دکترها می‌گن مادر زیاد دووم نمی‌آره وصیت کرده حتماً با همون صابون محبوبش شسته شه، عطریه. راستی میت رو می‌شه با صابون عطری شست؟» و زری فکر کرده بود، چقدر آدم می‌تواند بی‌احساس باشد، گویی مادرش بار اضافه بود. آرام دست کشید روی شکمش، اما او عاشق اضافه بارش بود. احمد نان تازه و میوه را گذاشت جلوی در آشپزخانه و گفت: «زری نمی‌دونی امروز غسالخونه غلغله بود. یه اتوبوس مدرسه تصادف کرده بود، ده تا بچه درجا تموم کردن، واسه همین زودتر از این نشد بیام. زری کاش می‌ذاشتی سال دیگه سفره می‌ا‌نداختی با این حاملگی، خانم‌جون هم که نیست دست تنهایی.» سر سفره‌ی هفت‌سین امسال زری با خودش عهد کرده بود هر اتفاقی هم که بیفتد نذر عقب‌افتاده‌اش را ادا ‌کند. خودش هم نمی‌دانست. یک ماه نشده بود که سر شستن پیرزنی شروع کرد به عق‌زدن. هاجر گفت: «مبارک باشه خانوم ایشالا دختر باشه که تو دلت ان‌قدر دختر می‌خواد.» احمد جلوی در ورودی ایستاد، گفت: «زری پس هر وقت همسایه‌ها رفتن زنگ بزن قهوه‌خونه سید، من اونجام.» زری نگاهی به ساعت دیواری انداخت. هنوز برای آماده‌شدن وقت داشت. لباسش را عوض کرد عطرش را روی گردن، بلوز و کف دست‌هایش مالید. خودش را عمیق بـو کشید. دیـگر بوی سدر و کافور نمی‌داد. غروب بود. سفره‌ی پهن و غذ‌اها دست‌نخورده، هیچ‌کس نیامده بود. زری نفسش بند آمد. بغض مثل لقمه‌ی نجویده راه گلویش را بست. خودش را به پنجره رساند و تندتند نفس کشید. یاد حرف کسی توی صف نانوایی افتاد. گفته بود: «مرده شورو کی می‌شوره؟ باز خوبه بوی نون هست.» و بعد خودش را عقب کشیده بود. بغضش ترکید. چنگ انداخت توی گلدان شمعدانی کنار پنجره، مشتی خاک بیرون آورد و با تمام وجودش بو کشید. همان شب توی بیابان‌های اطراف صدای زوزه سگ‌ها را می‌شنید که چشم‌هایشان توی تاریکی برق می‌زد. احمد چراغ‌های جلوی وانت را روشن کرد. زری زیر نور، قابلمه را زمین گذاشت و دست کشید روی سروگردن تک‌‌تک سگ‌ها. قربان‌صدقه‌شان ‌رفت و تکه‌های مرغ را یکی‌یکی جلویشان ‌انداخت. سگ‌ها دم تکان می‌دادند و دست‌های زری را لیس می‌زدند، او قلقلکش می‌آمد و می‌خندید. احمد به وانت تکیه داد. به چراغ‌های شهر خیره شد و فکر می‌کرد کاش بچه‌شان دختر باشد.

+

با ما در تماس باشـید

+

با ما در تماس باشـید

همراه
تلگرام
واتس‌اپ
+989211884979
+

مغازه

به زودی در مغازه‌ی هیچا آثار و تولیدات تجسمی و دست‌ساز اعضای کارگاه کمدلباس عرضه می‌شود. چنانچه عضو دوره‌های پیشین کارگاه هستید و در صورت تمایل به ارائه‌ی آثار خود در این مغازه، برای تکمیل اطلاعات کاربری خود‌ به برگه‌ی ثبت نام مراجعه نمایید.

+

اتاق فکر

در صورت تمایل به حضور در اتاق فکر پروژه‌های هیچا، برای تکمیل اطلاعات کاربری خود‌ به برگه‌ی ثبت نام مراجعه نمایید.

+

به زودی....

+

سبد مطالعه

0
ردیفعنوانریختاروضعیت اعتبار

مقررات و ضوابط ثبت‌نام دوره‌ی کمدلباس:

  1. حضور هنرجویان پانزده دقیقه پیش از شروع کارگاه الزامی است.
  2. حضور همراه در کارگاه ممنوع است.
  3. کارگاه در قبال اموال همراه هنرجویان هیچ‌گونه مسئولیتی نخواهد داشت.
  4. هنرجو موظف به حضور مرتب در کارگاه طبق برنامه تعیین شده و انجام اتودهای جاری کارگاه خواهد بود.
  5. غیبت هنرجو موجب محروم شدن وی از آن جلسه خواهد شد. چنانچه هنرجو بیشتر از دو جلسه از دوره را غیبت نماید از ادامه‌ی شرکت در دوره محروم خواهد شد.
  6. پس از ثبت نام استرداد شهریه دریافت شده و همچنین انتقال به شخص دیگر به هیچ‌وجه میسر نخواهد بود.
  7. هنرجو می‌پذیرد ضبط و انتشار هرگونه صوت، عکس و ویدیو از محتوی کارگاه ممنوع است.
  8. هنرجو می‌پذیرد حقوق مادی و معنوی آثار تولید شده در کارگاه متعلق به خانه خلاقیت هیچا است و هرگونه نشر، چاپ یا اجرای آن منوط به اخذ مجوز از مدیریت مجموعه خواهد بود.