پردهی قرمز کنار رفت و اینبار تصویر باکیفیتتری از باغ شاهتوت برایش نمایان شد. نور خورشید صبح که روی پلکهایش را گرم میکرد، زیبایی باشکوهی به باغ داده بود. شب را روی تخت وسط باغ صبح کرده بود و حالا احساس سرزندگی داشت. انگار قطرات معلق شیرهی نشاطآور درختان را تا صبح تنفس کرده بود.
بعد از کشوقوس خندهداری، روی سنگفرش باغ به سمت ویلا حرکت کرد تا باقی بچهها را بیدار کند. روز مهمی در پیش داشتند. از وقتی که یک بار در سال شاهتوت پارتی میگرفت، این روز برای خیلیها به شادترین روز سال بدل شده بود. اساس این مهمانی هم از یک روز عادی در زندگیاش شروع شد. یک روز عادی که مطمئن شده بود خوشحال نیست. بعد از مدتی فکر، به این جواب رسیده بود. باید روزی داشته باشیم که خوشی را از حد بگذارنیم، بدون هیچ مناسبتی. با کمی جستوجو در ذهنش، بهخصوص مرور خاطرات کودکیاش، به ترکیبی دلچسب از باغ شاهتوت و دوستانش رسیده بود.
از سر صبح به خاطر شوق انتظار مهمانی، کیفش کوک شده بود. اما کمی ترس، از شب قبل یا حتی هفتهها قبل در ذهنش بود. آن هم به خاطر یک فکر، یک مشکل نسبتاً مهم، «این آخرین شاهتوت پارتی خواهد بود.» وقتی بالاخره بعد از کلی کلنجار با خودش این جمله را پذیرفته بود، حس کرد غمگینترین آدم دنیاست. حالا هم نمیدانست چطور با دوستان و مهمانانش این ماجرا را درمیان بگذارد. با خودش فکر میکرد شاید اگر همه میدانستند این آخرین مهمانی شاهتوت است، تلاش میکردند تا بیشترین لذت ممکن را ببرند، یا شاید همین میتوانست روزشان را خراب کند. میدانست که در نهایت مهمانان هم باید بدانند. از آن سختتر باید علت این پایان را هم توضیح میداد. اما فعلاً تصمیمگرفتن را تا جای ممکن به تعویق انداخته بود.
حوالی ظهر جنبیدن در باغ شروع شده بود. سرگرم درستکردن و چیدن شدند. بخش عمدهی تمرکزش روی نورپردازی بود. در طول مهمانی سال قبل به ذهنش رسیده بود که نور جای بهترشدن دارد. مهمانی از ساعاتی قبل از غروب تا کمی بعد از طلوع جریان داشت.
حالا تمام تمرکزش روی کلمات دشواری بود که باید میگفت. چون تا اینجا تصمیم گرفته بود درست در نیمهی مهمانی، وقتی همهی چراغها را خاموش میکردند و برای چند دقیقه آرامش خودش را پهن میکرد توی باغ، با حالتی عادی و گرفته به همه بگوید که این آخرین شاهتوت پارتی است. که این بساط عیش سالانه هم از بین خواهد رفت، بعد هم با یکی دو جمله، خودش را راحت میکرد. آن وقت خودشان تصمیم میگرفتند نیمهی باقیمانده را شاد باشند یا غمگین.
کار آماده سازی باغ رو به پایان بود. همه در جایگاه اصلی که بین درختان شاهتوت قرار داشت، مشغول بودند. او هم سرگرم تنظیم طبقهی رقص شده بود. صفحههای نسبتاً کوچک و کمی مرتفـع، که با چیدمان درست، شکل جالبی به وجود میآوردند. آنها را حیـن رقصیـدن به شاخـههای بـالای سر نزدیـکتر میکرد. بعد جوی آب را پر کرد. به خاطر روز قبل که حسابی تمیزش کرده بودند حالا آب زلالی تویش جریان داشت. بـرای بازتـاب نور و رنگها روی این جـوی حساب کرده بود. جویی که نهایتاً به استخر نهچندان بزرگی در سمت دیگر باغ میریخت. در همان سمت دری نردهای و قدیمی بود. بهقدری بلند که انگار از دیوارهای کنارش هم بلندتر است.
برای اولین بار در تمام سالهایی که این مهمانی را گرفته بود، قبل از شروع به پایانش فکر میکرد. مهمانانی که شب خوبی را سپری کردهاند، اما ناراحت از پایان و شدیداً غمگین باغ شاهتوت را ترک خواهند کرد. همهچیز به نظر مهیا میرسید. کارش که تمام شد شاهتوتی کند و در دهانش گذاشت.
در خاطراتش وقتی که بچه بودند، فصلـش که میرسیـد شوق و میلی درونـی بیقرارش میکرد. همین بود که با برادرش میرفتند سراغ شاهتوتهای سر خیابان. تنوع مزههای شیرین تا ترش، تنها جذابیت ماجرا نبود، خود آن ماجرا یک بازی کامل بود.
همهی همین امیال شدید او را کشیده بود وسط مهمانی. حالا صدای خنده فضایش را گرفته و هوا پر شده بود از بوهایی که آدم را مستِ مست میکرد. با خودش فکر کرد حالا که قرارش به رفتن است، باید دکمهی مسخ را هم بزند. فردا که بیدار شد، به بدنش که نگاه کرد آن را پوشیده از پَر ببیند. جای دماغش نوکی تیز و جای دستانش هم دو تا بال. اینطور نه مشکلی برای بلندشدن از تختخواب داشت نه مشکلی برای رفتن. میتوانست برود و در وقت شاهتوت پارتیهای بعدی برگردد. صدایی افکارش را بهم زد. با دیدن کسی داخل جوی آب بلند خندید. انگار هورمون شیطنت در بدنش کاملاً رها شده بود. مشتی شاهتوت خوشرنگوبو چید. به سراغ دختری رفت که نمیشناخت. به بهانهی بوکردن، شاهتوتها را جلوی صورت او برد. یکهو بیهوا همه را توی صورت دختر فشار داد. سرخی شاهتوتها مثل نقاشیهای پالاک پاشیده بود توی صورتشان. بعد از خندهشان، رنگ شاهتوت روی پوست دختر برق عجیبی را توی چشمانش منعکس کرد. بعد دویده بود سمت یکی از درختان شاهتوت. به محض رسیدن از درخت بالا رفت. تیشرت سفیدش را درآورد. بعد باقی مهمانان همگی شروع به فتح و کشف درختان شاهتوت کردند. شاهتوتها مثل نارنجک بین درختان منفجر میشدند و صورتها سرخ شاهتوت. قهقهههایشان نشان از فوران انرژی عجیبی توی رگهایشان میداد. اتمسفر این مهمانی انگار اینطور بود. در ناخودآگاه کسی دشت قشنگی برای رمدادن پیدا میشد و او اسب وحشیاش را در آن رم میداد. سایر گله همانقدر با شوق تمام به او ملحق میشدند و روی دشت دلانگیز با تمام وجود میدویدند و حظ میبردند.
تقریباً نیمههای شب بود و نیمههای مهمانی. خنکا کمی به سردی میزد. برای همین وسط صفحهی رقص، آتشی روشن کردند. قطعاً کیفیت نور و دما علت رقص توی همهی آن بدنها بود. چه با ظرافتی تمام و چه صرفاً غریزی، دستها انگار بیاراده ولی بهدرستی تکان میخوردند.
نخواست یا نتوانست چیزی بگوید. خودش را از جمع جدا کرد و زیر درختی دراز کشید. چشمانش را بست و انگار از سیارهای دیگر به خودشان نگاه کرد. آن صورت و بدنهای سرخ رقص و شاهتوت، در پسزمینهی مهتاب در نظرش تصویری را میساخت که تا ابد و بهطور پیوسته ادامه خواهد داشت.